✿ پـنجـــــره ای رو بـــه خــــــدا ✿

عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست پرستش راه تسکینه ؛ پرستیدن تجارت نیست

میم مثل من

جدالیست میان من و "من"...

مدت هاست سکوت آشفته ی باران،مرا بیاد فردا می اندازد...

خدایا...

می خواهم بنشینم و ساعت ها ترا صدا کنم...

ماه پشت ابرهای تیره و تار،چه واژگون میتابد

وقتی حرفی برای گفتن ندارد...

ساعت ها،چشمانم به آسمان خیره میشود...

و به دنبال "من"میگردد!!

خود را نمیابم...

نکند میان ابرها،من هم با ماه،"گم شده ام"؟

یا بال هایم قدرت پرواز را به سقوط ترجیح دادند؟...

سردرگم واژه های تو خالی کلمات مبهم بارانم

فقط یک کلمه میگویند: ببار

نمیتوانم هجاهایش را بخش کنم...

هزاران معنی در ذهنم به دنبال جمله میگردند

و چه ساده با سکوت،آوا میسازند...

و "من"...

چه آرام خودم را میابم...

و چه مغرورانه غرور را به دور دست می اندازم

 

 

[ دو شنبه 29 مهر 1392برچسب:, ] [ 8:33 ] [ محیا ] [ ]

تقلب

میخواهم بنویسم...

دستانم میان هجای کلمه به کلمه نام تو فرو میرود به فکر...

باز هم پایان نامه ام را از تو تقلب میکنم

شاید شاگرد اول کلاست این بار من باشم...

چه آشفته صدایت میکنم من که عاقلانه مبهوت سکوتت میشوم...

و چشم بسته ترا تجسم میکنم...

میخواهم بخوانم...

رازی که در رد پایت پنهان است...شاید سوال امتحانت را جا گذاشته باشی...

[ جمعه 26 مهر 1392برچسب:, ] [ 18:15 ] [ محیا ] [ ]

طوفان

صدای آشنای ساز ناکوک دریا میگوید:هوا ابریست...

باران نمی بارد اما طوفان،در راه است...

شکایتم از این قوم نادان است که کشتی را میفروشند و قایق خریداری میکنند... 

به بهایی اندک!

کاش عبور از ثانیه ها ممکن بود تا حتمیت زمان را با دقایق تلف شده حساب میکردم...

تا مکان ایستادن را بیابم...

حریف این دیار و همصدای این قوم مباش،شاگرد معلمی باید بود که خود از نوح باشد

نه از جنس باد...

                      سالها جان خبر از زخم دل خویش نداشت

                      چند روزیست که آواره ی کوی خویش است

 

[ سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, ] [ 10:14 ] [ محیا ] [ ]

درنگ

کاغذ و قلم را بر میدارم...قلم بی جوهرم بر صفحه ی خالی کاغذ روی دیوار،گل بوته ای طراحی میکند 

به رنگ بی رنگی! 

ثانیه ای توقف.ذهنم پر از معما های تو خالیست...که جوابش را طراح سوال هم نمیداند

سکوت مبهم دیوار مرا بیاد روشنایی تاریک روز انداخت...

زمانی که خورشید،گرفته بود...

به خودم آمدم...

دیوار پر از خط خطی های کودکانه ام بود که از دستان بی حسّم موج میزد

چه بی رحمانه طوفان به پا میکنم و چه بی مهابانه از سیلاب میترسم!

کاش قلم تشنه ام جوهر داشت...هنوز هم معنای خطوط مبهم کودک ذهنم مرا مبهوط کرده

 

[ دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:, ] [ 11:13 ] [ محیا ] [ ]

پرواز

دلم میخواست درست مثل یک فرشته بال هایم را سمت آسمان هدایت میکردم...

و در فراز ابرها به امید فرود بال میزدم...

بال های زخمی کبوتری، هراس پرواز را به من آموخت...

حال میخواهم باران باشم و ببارم...

به امید فرودی که همه مرا "آسمانی"بدانند... 

 

[ یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:, ] [ 11:37 ] [ محیا ] [ ]

پنجره

چشمانم هوای دیدن پاییز را طرح ریزی میکند...

مداد و پاک کنی نمیخواهم... تمام  مواد یک قلم است:احساس...

پنجره رو به آسمان باز است...

صدای نغمه ی رعد که با رفیق قدیمیش "برق" دعوا گرفته،به خوبی آشکار است...

دلم تنگ صدای سراب بیابانی ست...<باران>

پاییز هوای تلخ غروب است...

بارانش در بیابان هم سراب حقیقی است...

از دور بی رنگ و از نزدیک سرشار...

سرشار از حقیقتی تابان که زیبایی مهتاب را در پس پنجره،رنگی میکند...

 

 

[ شنبه 20 مهر 1392برچسب:, ] [ 17:17 ] [ محیا ] [ ]