✿ پـنجـــــره ای رو بـــه خــــــدا ✿

عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست پرستش راه تسکینه ؛ پرستیدن تجارت نیست

با عرض معذرت، اینبار کپی میذارم

من گیلکم، یک دختر پاک و دهاتی

دلخونم از چای و برنج وارداتی

لهجه، اصالت، کار خود را دوست دارم

من چادر گلدار خود را دوست دارم

ما با خداییم و خدا در این حوالی ست

 وقتی که اوج مشکل ما خشکسالی ست

یک سال از ده ما به شهرستان نرفتیم

با وانت دایی به لاهیجان نرفتیم

دل خوش به انجیر و به گردو و انارم

در دامن پرچین خود، آلوچه دارم

دلخوش به این جنگل به این تپه به برکه

دلخوش به این رودم به این خاکم به این که:

بابا به من گفته برای بار دوم

ما را به مشهد می برد با پول گندم

آنروز ها که مادرم گلپونه می کاشت

باغی پر از سبزی خیار و خوردنی داشت

با سنگ ها انگشتر یاقوت میساخت

با ساقه ی گندم برایم سوت می ساخت

هر روز روی مرز ها عصرانه می برد

وقتی که در خانه نبودم حرص می خورد

از اینکه توی باغمان حیوان نیاید

مرغ و خروس و غاز بر ایوان نیاید

یا گاومان در خانه ی دیگر نماند

مهمان که آمد، خسته پشت در نماند

خیلی صبور و ساده، پاک و مهربان بود

او شادی ما بود و نور چشممان بود

دیگر درون خانه ما شادی نداریم

گلپونه ها را روی قبرش میگذاریم

ای کاش میشد مینوشتم بیت ها را

ای کاش میشد مینوشتم باز اما...

داد پدر در آمده یاور ندارم

با او به شالی میروم گندم بکارم...

 

شعر از سیده محدثه اسماعیلی

پ.ن: تقدیم به روح مادر بزرگ عزیزم که تازه از دستش دادم...

[ چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:, ] [ 19:59 ] [ محیا ] [ ]