✿ پـنجـــــره ای رو بـــه خــــــدا ✿

عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست پرستش راه تسکینه ؛ پرستیدن تجارت نیست

دو فنجان حرف

 

سلام دوستانم!

#پستِ موقت

( آدرس اینستایِ من: mahtaab111 ) خیلی خوشحال میشم به جمعمون بپیوندین دوستان جانِ جانانم :)

بزودی در این وبلاگ مطلب میذارم :)

بعد از یک سال..!

[ پنج شنبه 8 بهمن 1394برچسب:, ] [ 21:37 ] [ محیا ] [ ]

دلــــم گـــرفتـــه تـــر از ســـال های تحمیـــلی ستـــــ ...

دزدکی هم می زنم قهوه ام را !

می بینی ؟

چه تفاوت جالبی بین من و فنجان است !

من همش می زنم...

او بیدارم می کند !

دلم گرفت ...

می شود انقدر در دلم خانه تکانی نکنی ؟

گرد گیری تمام نشد ؟

حل شدم در هبوط روز های دور از تو ...

درست مثل همان قهوه ی تلخ بدون شکر ...

دزدکی کلاف خیالم را می بافم ...

که آخرش برسم به خودت ...

چقدر بلند شده این شال گردن تزیینی !

دزدکی در را باز میکنم ...

که نکند پشت در مانده باشی ...

 

[ چهار شنبه 3 دی 1393برچسب:, ] [ 10:21 ] [ محیا ] [ ]

با عرض معذرت، اینبار کپی میذارم

من گیلکم، یک دختر پاک و دهاتی

دلخونم از چای و برنج وارداتی

لهجه، اصالت، کار خود را دوست دارم

من چادر گلدار خود را دوست دارم

ما با خداییم و خدا در این حوالی ست

 وقتی که اوج مشکل ما خشکسالی ست

یک سال از ده ما به شهرستان نرفتیم

با وانت دایی به لاهیجان نرفتیم

دل خوش به انجیر و به گردو و انارم

در دامن پرچین خود، آلوچه دارم

دلخوش به این جنگل به این تپه به برکه

دلخوش به این رودم به این خاکم به این که:

بابا به من گفته برای بار دوم

ما را به مشهد می برد با پول گندم

آنروز ها که مادرم گلپونه می کاشت

باغی پر از سبزی خیار و خوردنی داشت

با سنگ ها انگشتر یاقوت میساخت

با ساقه ی گندم برایم سوت می ساخت

هر روز روی مرز ها عصرانه می برد

وقتی که در خانه نبودم حرص می خورد

از اینکه توی باغمان حیوان نیاید

مرغ و خروس و غاز بر ایوان نیاید

یا گاومان در خانه ی دیگر نماند

مهمان که آمد، خسته پشت در نماند

خیلی صبور و ساده، پاک و مهربان بود

او شادی ما بود و نور چشممان بود

دیگر درون خانه ما شادی نداریم

گلپونه ها را روی قبرش میگذاریم

ای کاش میشد مینوشتم بیت ها را

ای کاش میشد مینوشتم باز اما...

داد پدر در آمده یاور ندارم

با او به شالی میروم گندم بکارم...

 

شعر از سیده محدثه اسماعیلی

پ.ن: تقدیم به روح مادر بزرگ عزیزم که تازه از دستش دادم...

[ چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:, ] [ 19:59 ] [ محیا ] [ ]

برای خودم

می خندم ...

که این حس کهنه به درد ختم نشود ...

غمگینم !

مثل کودکی که در بازار گم میکند ...

خودش را ...

در انبوه شلوغی !

گل های کنار پنجره دیگر خشک شدند و من هنوز منتظر بارانم .

به بودن ها دیر عادت کن و به نبودن ها زود ...

 

 

[ یک شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, ] [ 12:4 ] [ محیا ] [ ]

واضحا بهشت بود!

یاد حرف حاج آقایی افتادم که تو حرم گفت :

تا اینجایی ... نفَس بکش ..!

خیلیا دلشون می خواد، " اینجا " نفَس بکشن ...!

 

 

ادامه ی مطلب را همراه من باشید :)


ادامه مطلب
[ شنبه 18 مرداد 1393برچسب:, ] [ 11:31 ] [ محیا ] [ ]

لبخنده ناپدید

متروک شده اند لبخندهایم ...

 

پَر زدند با آخرین بادبادکی که فرستادم بالا !

مهمانی می دهند چشمانم... با اشک !

چقدر شلوغ است اطراف این ستاره ی سُربی تنها !

خالی از سکنه !!!

 

آه آسمان، آسمان...

چقدر خوب بود اگر دیر تر غروب میکردی !

دلم تنگ شده برای نیم ثانیه توقف برای خودم ...

چمدانی در دست دارم ...

می  روم از خودم اما ...

کفش هایم کنار دلم جا مانده ...

می روم که برگشته باشم !

 

[ پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:, ] [ 15:53 ] [ محیا ] [ ]

اللهم عجل لولیک ...

قطار را با آمدنت بیدار کن !

بگذار اینبار، سوت گوش خراشش، حکایت آمدنت باشد...

می دانی؟ اگر بیایی قول می دهم صدایش را مثل ریزش برگ ها

بر روی کاشی ایوان خانه ی مادر بزرگ، دوست داشته باشم ...

 

 

[ شنبه 21 تير 1393برچسب:, ] [ 16:42 ] [ محیا ] [ ]

کــــــــوتــاه

حرف از دریـــا شد ...

 

ماهی به آب بده ...

 

میترسم تا زمستان بعد، از گوشه ی چشمانم موج بزند ...

 

اینبار... بدون هیچ قانونی ...

 

باران می بارد...

 

چه افطاری ..!

[ پنج شنبه 12 تير 1393برچسب:, ] [ 14:49 ] [ محیا ] [ ]

فال

خـــــدایا :

چه طـــــــولانی ست مشــــق شــــــب هایم...

وقتی موضوعشان " تـــــــــو " باشی

و چه کوتاه است خط طویل تنهایی

وقتی که قعر خیال ها تو باشی ...

به فالگیر بگویید ...

آخـــر دنیـــــا همینجاست...

همینجا... به کوتاهی فاصله ی من و تو ...

قهوه و فنجان و جادو لازم نیست

 

[ جمعه 30 خرداد 1393برچسب:, ] [ 20:9 ] [ محیا ] [ ]

ســـال نــــو

سلام به دوستان مهربونم 

آرزو می کنم که امسال سالی پر از سلامتی، محبت، سرور

و قلبتون هم پر از عشق به خدا باشه

 ســـــال نـــــو مبـــــارکــــــــ

آرزوهای زیبایی به دست باد برایت فرستادم، کاش پنجره ات باز باشد

امیدوارم در هفت سین سفره ها، سلامتی، خوش رنگ ترین رنگ سالتون باشه :)

با آرزوی بهترینها

 

[ جمعه 1 فروردين 1393برچسب:, ] [ 13:41 ] [ محیا ] [ ]

✿✿✿

ما منتظر تو نیستیم آقا جون // تنها همه انتظار داریم از تو

 

کدام نسیم این چنین دلها را با خودش برده، که چشم ها هم

برای دیدنش معرکه میگیرند ؟...

و چه دشتی حوصله ی ریختن گرداب را در بی نهایتِ سبزش

داشت، که آدمک ها را پا بست علفزار هایش کرد ؟...

کدام قاصدک را به دیار نزدیک تو، بفرستم

چون باز هم دور میشود ...

دورِ دور ...

چه عمقی قلب ها را تجزیه ی مهربانیت کرده

که فرایندش هنوز هم مبهم است ...

مبهمِ مبهم...

                         اللهم عجل لولیک الفرج

 

[ شنبه 24 اسفند 1392برچسب:, ] [ 12:5 ] [ محیا ] [ ]

ایــــنجـــا

شنیدی صدایش را ؟

چهار سوقش لرزید ...

دلم را میگویم !

معبودم ...

اینجا حرف که از تو باشد، قفل می شوند دهان ها !

اینجا موضوع که تو باشی، کتاب می شوند نگاه ها !

آدم کجایی ؟...

اینجا همین " حــــوّا " را کم دارد ...

سیب نمی خواهم ...

سال هاست خشکیده آن درخت سیبی که از بهشت آورده بودی ...

اینجا تک بهشتی ست که با دوزخ پیوند خورده ...

اینجا هر روز جمعه است ...

اینجا طواف میدهند پیشوند شنبه ها را ...

آخر میدانی ...

آقا هنوز نرسیده ...

اینجا دور و نزدیک است !

ثبت احوال نامش را " زمین " گذاشته ...

اگر نه من به آن میگویم: اینجا !

 

 

[ یک شنبه 20 بهمن 1392برچسب:, ] [ 13:15 ] [ محیا ] [ ]

•°* نامه ی کوتاهی به خدا *°•

خــــــدایـــــــا

قندیل بسته ام در زمستان یخ زده ی دور از تـــــو

حواسم را جمع میکنم به دوردستــــ

تا پرت نزدیکی های جـــدا از تو، نباشد ...

سرد شدم از پل های شکسته ی جاده ها ...

که خیس تاریکی مبهم درونم شدند ...

بـــارانـــی نمی بارد !

خشــــک سالــــیِ تـــمام استــــ

رنگین کمان دلم پر است از یکنواختی رنگ های سفید و سیاه ...

برگ ریزان است ...

چـــه چـــهار فصــــلی ستــــ قـــلبم !

یـــا ربـــــ مـــــددی

 

[ سه شنبه 15 بهمن 1392برچسب:, ] [ 19:30 ] [ محیا ] [ ]

ایـــمان بـــه خــــــدا

دلــــم هــــوای نــــوشتـــن دارد ...

حـــرف هـــایم تکـــراریــستــــ ...

شـــاید واژه هـــا را گـــم کـــرده ام ...

یـــا الفـــبا شکـــل همـــان کـــودک دبســـتانی شـــده کــه شـــال گـــردن

ســـفیدش را میـــان بــــرف ها گـــم کـــرده !

بگـــوییــد معـــنای کلمــــات را از نـــو بــنویـــسند ...

پــــژواکـــ سکـــوت موسیـــقی محـــض ثـــانیــه هاستــــ ...

فقـــط جـــای امنیــت خـــالی ستـــ

کـــه هیـــچ فـــرهنگــــ لغــاتی معـــنایش را درســـت نـــمی نویســد

امنـــیتـــ یـــعنــی ایـــمان بـــه خــــــدا

 

[ شنبه 12 بهمن 1392برچسب:, ] [ 17:25 ] [ محیا ] [ ]

ღ خــــدای مـــهربـــانم ღ

چـــشمــه ی زلال بـــی پـــایـــان !

ایــــنبــار شـــده ای چـــند قـــطره اشکــــ

در اعمـــاق یکـــ روح ..

در ابـــر نـــمای منبســط چشــم ها !

واژه ها تو خالی اند...

گستردگی در تـــــو ست.

گل های خشکیده در گلدان دیگر با هیچ بارانی سیراب نمیشوند...

خـــدایـــا !

هــوای تـــو، هـــوش از ســـر طـــبیعتـــ بـــرده !

چــــه رســـد بـــه مـــن...

کــمی مــا را بــه خــود نـــزدیکــ تــر کــن

 

[ یک شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, ] [ 12:2 ] [ محیا ] [ ]

خـــدایـــا دوســـتـتـــ دارمــــ بـــی نــــهـــایــتـــــ

 

رهـــسپـــارم !

جــــاده ام رو بـــه دســت انـــداز بــــلنـــدی ستــــ کــه پَــــر مـــی شــکنــد

" تــــا بـــه خــــــدا "

دلم یک قلم میخواهد و یک صفحه ی خالی

تا بنویسم دردش را برای خدا « محرم اسرارم »

دلم یک سبد پر از گل میخواهد که عطرش را از بهشت آورده باشند ...

و نیم ترسی که اعماق دلم را بلغزاند

مــــبـــادا از مــــن دلــــگیـــر شــوی !

جاده ها، ختم بخیر می شوند وقتی انتهایشان تو باشی ...

و قلب ها رو راست میشوند وقتی که تو ساز دلها باشی ...

خدا جانم!

شاید زمزمه ای به گفت نشنیدم ...

اما دریچه ی دلم را رو به تو باز کردم که بی دعوت بیایی تـــا

مـــعـــنـــایــم بـــاشـــی

"" سوگند به روز وقتی نور میگیرد و به شب وقتی آرام میگیرد که

من نه تو را رها کرده ام نه با تو دشمنی کرده ام (ضحی /1-2 ) ""

 

[ پنج شنبه 3 بهمن 1392برچسب:, ] [ 10:51 ] [ محیا ] [ ]

تـــا خــــدا هـــیچ فـــاصلـــه نــــیستـــ

یَومَ لا یَنفَعُ مَالُ وَلا بَنُونَ اِلا مَن اَتَی اللهُ بِقَلبٍ سَلیِم  ( الشعراء /88-89 )

روزی که هیچ مال و فرزندی سود نمی دهد

مگر کسی که دلی پاک به سوی خدا بیاورد

 

خدای من تنها دریایی ست که وسعتش را هیچ دبیر جغرافیایی، تخمین نمی زند ...

خدای من، تنها اقیانوسی ست که وقتی غرقش شوی، ترا پـــس نـــمی زند ...

خدای من تنها دلیلی ست که حجم تنهایی یک دم سکوت را بی مقدمه " تکمیل " میکند

خدای من همان تکیه گاه محکمی ست که با او هم نباشی، رهایت نمی کند ...

خدای من، تنها غریبی ست که همه او را می شناسند ...

تنها هم بازی که در دورِ هزار دست شطرنج با او، مات نمی شوی

خدای من تنها دوستی ست که هر چند فقط در مشکلات با او روراست باشی، اما

او خریدار اشک های شوقت هم میشود ...

" بعضی از آدما با اینکه خدا رو میشناسن با اینکه دوستش دارن اما ...

همیشه خدا رو ناراحت میکنن ... میدونن راه کج هیچ وقت به منزل نمیرسه ولی

باز گناه میکنن " یکی نیست بهشون بگه:

بـــــا کــــافران چـــه کــــــارتـــــ گــــر بُـتـــــ نــــمی پــــرســــتی

 

[ دو شنبه 30 دی 1392برچسب:, ] [ 10:13 ] [ محیا ] [ ]

ســـاده ي ســـاده

خـــــداي مــــهربانـــم

غرق در بي نهايتت شدم ...

دريــــايي در كار نبود ...

فـــقط مـــن بــــودم و تـــو بــــودي و دو سه واحد اشكــــ

كاش قبله نمايم، بي عقربه بود !

آنگاه در راستاي قلبم سجده مي كردم ...

آخر مي داني؟

ساز ناكوكم، جز با صداي تو، كوك نمي شود

بگذار باران ببارد !

موسيقي لحظه ها، با نواي تو قشنگ تر مي شود

 

 

[ پنج شنبه 26 دی 1392برچسب:, ] [ 10:55 ] [ محیا ] [ ]

تنـــــها تــــرین تــــــنهـــــا خــــــداستــــــ

عــــشق یـعنـی مانند هیچ کسی بودن !

عــــشق یعنـی حجم سنگین یک دم بودن ! برای پُر کردن تنهایی ...

عــــشق یعنـی پرواز در قفس، با در های بسته ! برای ایستادن ...

عــــشق یعنـی تـــنهــــا بودن، بـــرای هم دردی با تنهایی !

ساده می گویم: عشق یعنی همان آشنای غریب ... 

خــــــدایا !

من و خودم، همچون دو خط موازی شده ایم !

شکسته هایی که عمود می روند ...

گـاه دلم چه تنگ میشود برای عبور از گسلی که رخ دادِ دست من بوده !

نه حــــوادثــــ !!

 

 

 

[ یک شنبه 22 دی 1392برچسب:, ] [ 11:35 ] [ محیا ] [ ]

گـــــناه دل را می مـــــیرانــــد (حضرت محمد(ص))

صــــد بـــار اگــــر تـــــوبــــــه شــــکستـــــی بــــازآی

حیاط خلوت دلت را آب و جارو کن تا بی غبار به شب نشینی خدا بروی...

و توبه دری از دروازه های الطاف الهی ست...

کافیست پــــیــــاده به مقصد برسی.

 

بگو به بندگانم: ای آن کسانی که اسراف نمودید در ارتکاب گناهان، مایوس و ناامید

نشوید از رحمت من، البته که خداوند گناهان شما را تماما می آمرزد « سوره زمر/53 »

 

 

یادم باشد، در شمعدان دلم، نور امیدت، روشن ترین روشنا ست...

پس خیالم راحت باشد... خدایا! راهم به سمت توست... گم نمی شوم!

 

ادامه ی مطلب را همراه من باشید " بسم الله "


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 19 دی 1392برچسب:, ] [ 14:43 ] [ محیا ] [ ]

آیــا خـــدا بـــرای بــــنده اش کـــافی نـــیستــــ ؟

و درد ، زمانیـــست کــه کهنــه رفیـــقت را تنهـــا بگــذاری و دنـبال درمــان بـگردی !

دلم پُر است از دست خودم !

به اندازه ی تمام روز های نبودنم ...

غرق خواهش میگویم: خدایـــا !

دلم بغضی میخواهد که دائم بشکند !

و حصیری کوچک برای نشستن !

و یک پیاله ی خالی!

برای سفارش جوهر بی رنگی که روی دلم بنویسم:

ناجی من ! این بار هم سکوتت پر از حرف بود...

و نویسه هایم، پُر از خالی !

 

 

 

 

 

[ شنبه 14 دی 1392برچسب:, ] [ 11:30 ] [ محیا ] [ ]

خـــــدا را از یـــادتـــــــ نــــــــبر

خداوند می فرماید: بنـــده ام را دوستـــــ دارم و یکـــــ دم از او غافل نــــمی شوم

حتی اگـــر او لحظــــه ای بیـــاد من نباشد...

خیره در نگاه تو ماندم شاید به دلم مجال فرود دهی ...

و من در مهربانی امن تو سقوط کنم ...

دلم بغضی میخواهد که پر از حس درهم فــراموشـی باشد...

منهــای دنیـــا ! 

لا تُقنِتوا مِن رَحمَه اَلله " از رحمت خدا نا امید مشو "

دلم بالی میخواهد به بلندی آسمان ...

و به کوتاهی راه رسیدن به تو ...

دلم قلبی میخواهد به وسعت حریم امن کبریایت...

که خدا - خدا گفتنم را فقط تو خریدار باشی

و من در رواق همین گوشه، بنشینم و آرامم تو باشی...

"به قول معروف که میگن: خدایا! تو همان مشترک مورد نظری که همیشه در دسترسی."

< از دل نوشتم... امیدوارم به دل بنشیند >

 

[ سه شنبه 10 دی 1392برچسب:, ] [ 14:2 ] [ محیا ] [ ]

دســـــت بــــــه دامــــــانِ خــــــــدا بــــــاش

روی پرده ی کعبه این آیه حک شده: نَبِئ عِــــــــــــبادِی انِیانَا الغَفُــــــورُ الرّحِـــــــیمُ

< بـندگانم را آگاه کن که من بخـــشنـــده ی مــــــــهربـــــانم >

در طواف قبله ام، هزار بار گفتی: مـــــــن ســــکوت میکنم... هـــر چه می خواهی بگو...

و سکوت کردی... و این... منم... یک بنده ی پُر حرفـــــــ...

غزلِ شروع صحبتم که باز شود، قصیده ای میشود بی وزن !

تکمیل قافیه هایش تویی...

مصراع هایم بی پایانند و پایان بیت هایم، تویی...

جملاتم ناقص اند... مرهم انشایم، تویی...

خــــــدایــــــا! صادقانه... کودکانه... عالمانه... فقیرانه بگویم:

دوســـتت دارمــــــ

 

[ شنبه 7 دی 1392برچسب:, ] [ 10:30 ] [ محیا ] [ ]

هستیَم خــــــــداست...

پنجره ی آیینه ها رو به تو باز است وقتی طلوع مهربانیت بی غروب است...

و سکوت سرد زمستان، نغمه ی آهنگین چهار راه نزدیکِ "من"- "تو"- "تو" و "من" است.

آخر میدانی؟

راه ها ختم میشوند به تو و گرهِ امیدهای بسته به درگاهت در نهایت

نا امیدی، باز میشوند وقتی که زمزمه ی دل ها، تو باشی...

وقتی که موج عصیان دریای قلب، در ساحل آرامشت محو شود، ترس از غرق شدن

هیچ کسی را فرا نمیگیرد...

ای غریق نجات رویاهای سر بسته ی نافرجام قلب ها!

خدای مهربانم!

 

[ شنبه 30 آذر 1392برچسب:, ] [ 18:15 ] [ محیا ] [ ]

✿إِنَّآ أَعْطَیْنَـکَ الکَوْثَرَ✿

چادر خاکی خود را روی ماسه های بی جان کربلایت جا گذاشتم...

و دلم را در آن پوشاندم تا فقط تو آن را ببینی...

چقدر آسان روز رسیدن فرا میرسد...

وقتی که با پای پیاده مسیر راهت طی شود...

هنگامه ی دیدن بین الحرمین، قلبم چه خسته از کار می ایستد...

و آسمان...

آشفتگی ناله های مادرت را در کربلای تشنه، با کلامی از قرآن، سیراب میکند...

وقتی که فقط کوثر، ساقی عاشقانت باشد، دل دیگر چه میخواهد جز تشنگی؟...

اربعین سرور و سالار شهیدان تسلیت...

 

[ پنج شنبه 28 آذر 1392برچسب:, ] [ 11:0 ] [ محیا ] [ ]

خــــــــدایا..."یه دلنوشته ی کوتاه"

ای باران! بس است... دیگر نبار!

بگذار صدای خودم را بشنوم!

و در میان این همه، هم همه، راهم را طولانی نکنم...

و آشوب آسمان را دلیل دلگیری زمین ندانم...

خدایا...

آسودگی خیالم را، دلیل با تو بودنم بدان!

چه عاقبتی دارد این دل، که تسبیح بندگی را میخواند با ساز زیبای مهربانیت...

و چه زیباست، عالم تنهایی... وقتی که فقط تو باشی و من...

خدایا!

چه رازیست در سکوتت...

صدایم را که میشنوی، دلم میخواهد پرحرفی کنم...

 

 

[ سه شنبه 26 آذر 1392برچسب:, ] [ 10:26 ] [ محیا ] [ ]

یا حسین(ع)

سرمه ی راهت را به چشم کشیدیم و در طواف رسیدن به تو، خدایی شدیم...

معنی عشق را نمیدانستیم و با شناختنت؛ عاشق شدیم...

چه رازی در استواری سرو خمیده جا مانده، که بی حسابمان می کند از هر فکری؟...

و چه سوزی در ذکر نامت نهفته، که بی قرار عطرت میشویم ای دلتنگ غریب...

فرشته ها، فرش میکنند کوچه ها را، بس که راه رسیدن به تو، راهبندان است...

و نام تو برچسب میشود بر بالای هر دفتر انشایی، هر جا که سخن از "لاله" باشد...

راه نزدیکت غبطه ی کعبه میشود و دیدن روی زیبایت مارا، مکه نرفته، حاجی میکند...

ای ابر! این بار هم بغض گلویت را نشکن!

بگذار تشنه به کربلای دل برسیم...

"اربعین آقا امام حسین(ع) تسلیت"

 

 

[ شنبه 23 آذر 1392برچسب:, ] [ 10:47 ] [ محیا ] [ ]

به زمین برگرد...

فرشته ی کاغذی من! حجم باد، سنگین است... به دیوار تکیه بده!

رویاهایم را با خودت ببر... به آسمان... به دریا...

اشک هایم، بدرقه ی راهت...

و سکوت سنگین سقف، اوج مقصد درماندگی تو...

سلام ثابت دقیقه ها، ساز نا آرامی قلبت...

و تکرار مدام بیهودگی، خط برگشت راه نزدیکت...

دوستان خوبم، راستش حال خوبی ندارم چون...

یه مریض دارم که حالش خوب نیست.

لطفا واسش دعا کنید... دعای جمع قبوله. دعای قلب پاک قبوله...

 

[ پنج شنبه 21 آذر 1392برچسب:, ] [ 10:23 ] [ محیا ] [ ]

به انتظار نشسته ایم، بیا آقا...

فردایمان به امید آمدنت دلخوش است...

و امروزمان به حسرت دیدارت در گوشه ای نشسته...

چشمانمان، سوگوار اشک های آسمان است...

می دانی؟ "هر جمعه میبارد..."

همچون کودکی که توان حرف زدن ندارد...

و مثل تنهایی که می نالد از سوز بی هم نفسی...

گواه تنهایی شب را با آینه تضمین میکنم...

تا تاریکی مطلقش به نیم سویی انعکاس، روشن شود...

همچون دلی که به انتظار نشسته "تاریک و گاه و بی گاه روشن"...

گاه می تپد و گاه خاموش... مگر صدای رد پایت را بشنود و آرام گیرد...

 

 

[ سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, ] [ 10:4 ] [ محیا ] [ ]

یک استکان چای(داستان کوتاه)

سوز سرما، امانش را بریده بود...

پیر مرد بیابان نشین خمیده، آرام از جایش بلند شد.

دستان خشکیده از فرط خستگی را بالا برد... رو به آسمان

تشنه بود و گرسنه...

از خدا جز صبر، هیچ طلب نکرد...

هوا گرگ و میش بود و وقت افطار... نزدیک...

چه عالمی دارد، افطار با اشک...

و چه رازی نهفته در هم صدا بودن یک نوای آرام با باد...

چراغ های آسمان دیگر رو به خاموشی بود...

و پیر مرد از زمین اخراج شده بود...

باید آن روز را در آسمان افطار میکرد...

با یک استکان چای گرم.

 

[ جمعه 15 آذر 1392برچسب:, ] [ 11:1 ] [ محیا ] [ ]

فصل درو...

تبسم...

واژه ای کوتاه از احوال آن تکه سفالی است که قلب میخوانیمش...

 دسته های گل را به نشان دمی سرزندگی میچینم!

آخر میدانی؟ فصل، فصل درو ست...

فصل عبور از دوراهی.

عبور از گل های پیچکی، که با هم قهر اند...

اما... 

میخندند...به پهنای یک کوه که عمود ایستاده...

شاید هم به سوز صدای تپش ساعتها...دقیقه ها...

یا حتی به کوتاهی پلکان زندگی!

شاید... باید نشست و فردا را تجسم کرد...

یا ایستاد و نظر به بلندای آسمان انداخت...

و به کوچکی خود پی برد...

انتهای بیراهه در ماندگیست...

راه راست را انتخاب کن.

 

[ چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:, ] [ 11:34 ] [ محیا ] [ ]

نماز

پنجره ها را باز میکنم و به دنبال تک ستاره ی پر نور قبله می گردم...

خدایا! می خواهم در راستای نمازم مدت ها سجده کنم...

به پاس مهربانی تمام نشدنیت...

صدای دل نواز اذان می آید...

به وضوح خنکی نسیمی که آرام گرد و غبار صورت را می شوید...

یا شاید هم به وسعت روشنایی آفتاب درخشان!

اما... چرا نمیشنوند این نوای کوتاه صداقت را؟

یا نمیابند خود را در امواج خروشان "بی فهمی ها"

و همواره در راه تاریک خود بدنبال کور سویی دست انداز می گردند!

بلکه در میان جاده ی بن بستشان،زیر نور چراغ قرمز، دل خوش شوند به رسیدن!

قلب، همان محوطه ی صغیر بزرگ که خدا را در خود جای داده...

به نمازی می تپد و به دعایی امیدوار میشود...

ای انسان! خود را دریاب قبل از اینکه ثانیه ای دیر شود...

 

 

 

 

 

[ دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:, ] [ 10:47 ] [ محیا ] [ ]

بهشت

"سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / وانچه خود داشت، ز بیگانه تمنا میکرد"

 

خدای من! فرشتگانی که برای مراقبت از من فرستادی،

این بار مسیری را نشانم میدهند که ختم میشود به تو...

و رازی را به من میگویند، که تعریفش را از خودم شنیده بودند!

زندگی، دری ست که میان دوراهی قرار دارد...

به هر طرف که اشاره کنی، باز میشود...

 

 

 

ادامه مطلب را همراه من باشید...

 

 


ادامه مطلب
[ جمعه 8 آذر 1392برچسب:, ] [ 11:52 ] [ محیا ] [ ]

انتظار

امروز بر تخت بی کسی ام جلوس کن و با قلب تنهایم یکی باش

که با تو به جشن اولین روز رویاهای زیبا خواهم رفت

سر بتابان تا ببینی در این خط انتظار به بیهودگی میروم...

دیروزمان به انتظار گذشت...

امروزمان به التماس و...

فردایمان به اعتراف که حق ما از زندگی فقط انتظار بود و انتظار...

" نوشته ی بهترین دوستم: فریبا "

[ دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:, ] [ 10:28 ] [ محیا ] [ ]

پ مثل پدر

گام هایم از روی افتخارند و یافتن مکانی برای ایستادن،با حضور تو ساده است...

کوه ها،ایستادن را از تو آموختند و آشیانه ها، از تو امنیت را...

چه مجموعه ی جالبیست " پدر به همراه مادر"

خدایا... عمری پر از برکت و سلامتی به تمام پدر و مادرهای دنیا ببخش...

پدرم... متن ها با حضور تو رنگ میگیرند و شادی ها با وجود تو تکمیل میشوند...

و خانه ها با بودن تو میخندند...

 

 

[ شنبه 2 آذر 1392برچسب:, ] [ 17:56 ] [ محیا ] [ ]

مادر

                                             میم - الف - د - ر

چهار واج زیبا،که عاشقانه به هم گره خورده اند و خیر خواهانه، به تو

می آموزند درس زندگی را در بزرگ ترین دانشکده ای بنام "قلب"...

واژه ها را که ردیف میکنم،ذهنم می ایستد از هر حرفی...

و دستانم نشانه گیر خوبیست برای رونویسی از محبتت...

آخر میدانی؟ چشمانت امید بخش چشمانم...

و دستانت، هدایت گر قدم در هر راهیست...

چگونه بنویسم از تو... که تمام رُز های بهشت در زیر پایت همچون علف بی ارزش است...

نامت را که به زبان می آورم، تمام دکلمه ها پر میشوند از طعم عاشقی

و تمام نفس ها، بند می آیند از عطر مهربانیت...

مادر مهربانم...دوستت دارم

"تقدیم به تمام مادر های دنیا مخصوصا مادر مهربان خودم"

 

 

 

 

[ شنبه 2 آذر 1392برچسب:, ] [ 11:20 ] [ محیا ] [ ]

آسمان

کاش بجای هر غیبتی، صحبت از پاکی بود...

تا صدای بلند سکوت، همه جا را پر میکرد...

کاش سازهایمان کوک شده ی دست خدا باشند...

و حرف هایمان انعکاس مشعلی از جنس پاکی...

مینشینم و به آسمان بی انتها خیره میشوم...

چه آرام میبارد،حال آنکه صدای ابرها امانش نمیدهند...

و چه ساده طوفان به پا میکند با آنکه هیچ قصدی ندارد...

میگویند:امیدت را که از دست دادی، به آسمان فکر کن...

آخر میدانی؟ قرن ها ایستاده میبارد و سکوت میکند...

اما...خیس نمیشود

 

 

[ پنج شنبه 30 آبان 1392برچسب:, ] [ 18:31 ] [ محیا ] [ ]

جمعه (پست ثابت)

دهکده ای میسازم از یک خشت و چند هزار شمعدانی خشک...

دلم به انتظار غروب نشسته تا بهانه ی دلتگیت را تقصیرش گذارم...

ایام که میگذرد،دلخوشم به جمعه!

دلخوشم به غروب دلگیری که به انتظار تو نشستن را برایم "دلباز" میکند.

دلخوشم به طعم طلوعی که دوان دوان، غروب می کند...

کاش هر روز جمعه بود...

تا حساب سالهای غیبتت، از دستم در میرفت...

اکنون سال شمار روزهایم شده است: جمعه ی هفته ی بعد تا...

 

 

ادامه ی مطلب را با من همراه باشید...

 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:, ] [ 9:32 ] [ محیا ] [ ]

یا حسین غریب(ع)

کاش میشد همه شب ها،شب عاشورا بود...

خدایا صدایت میکنم به امید بارانی که دل سیرابم را

"تشنه" کند...

صدای ساز زیبای اذان می آید...

میخواهم ساعت ها در آسمان تاریک دلم،"شب گردی" کنم

تا که تسکین دل پر سوزم و گدازم باشد...

عاشورا،روز ایثار است

روز اسارت...شهادت...

روز تشنگی و بی کسی...

روز غریبی که غریبانه دالان دل هر انسانی را فتح کرد...

[ پنج شنبه 23 آبان 1392برچسب:, ] [ 18:58 ] [ محیا ] [ ]

یا باب الحوائج

روز شهادت حضرت ابولفضل عباس (ع) بر همه ی شیعیان و دوستداران آن حضرت تسلیت.

امروز روز تاسوعاست...

بیایید دعا کنیم برای هر کسی که ناتوان از دعا کردن است...

برای هر کسی که بیماری دارد، مشکلی دارد...

به باب الحوائج << دروازه ی حاجات>> توسل کن

میخواهم متحیر "وفا" بمانم...

میخواهم بنشینم سالها بر تاسوعا و عاشورا گریه کنم...

میخواهم بخوانم درس بزرگی را که آموزگارش علمدار،ساقی بی دست باشد

دلم میسوزد از خواری که به پایش رفته...

وای به حال زینب... تن بی سرش را دیده...

 

[ چهار شنبه 22 آبان 1392برچسب:, ] [ 10:11 ] [ محیا ] [ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد