✿ پـنجـــــره ای رو بـــه خــــــدا ✿

عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست پرستش راه تسکینه ؛ پرستیدن تجارت نیست

خدایا

صدای صوت اذان می آید...

می نشینم و ساعت ها "رو راست" میشوم...

چه دنیایی مرا به سمت خود آواز می دهد که هر لحظه تکرار گفتارش

برایم تازه ست.

خدایا...

چگونه انسانها صلای محبتت را با حس اعتماد،در خود محو میکنند و

میدوند به سمت بی اعتمادی؟...

و چگونه نیست میکنند خود را در "خود"

خدای من...

ببخش انسانی را که چون میداند "بنده" است اما...

میخواهد آزاد باشد...

 

[ دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, ] [ 17:10 ] [ محیا ] [ ]

دلتنگی

روزهایم بارانی میشوند و میگذرند و من...

مینشینم به انتظار صحبتی چند... که از تبار دلخستگی باشد...

نشسته ام به انتظار محرمی که راز دور و دراز دل را با او در میان گذارم...

نشسته ام،به انتظار پلکانی که رفتن به انتهایش مرا به ابتدا رساند...

میشنوم... صدای گوش نواز دلتنگی را که آوازش دلم را صحنه ی موسیقی ساخته...

میخوانم... سرود بی رنگ سکوت را، که آوایش مرا می رساند به اوج "پر حرفی"

 

 

[ یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, ] [ 9:16 ] [ محیا ] [ ]

بارانی

باران میبارد... و باز هم مرا بیاد کویر تشنه ی کربلا می اندازد...

از صدای تپش قطره های باران،بوی ناله می آید...

و عطر شرمساری...

چشمان نابینایم حال دیگر خوب میبینند...

آخر میدانی؟رد پایی را گم کرده اند...

و در زمین خیس و باران زده دنبال میگردند...

صدای موسیقی عطشان گریه ها،نوحه ای ترتیب داده به رنگ تشنگی

و صدای رد پای خسته ی عباس(ع)، میان فرات، بارانی شده...

خدای من... گشتیم ولی هر لحظه سیراب تر از کودکی بودیم...

تشنه مان کن...

 

 

 

 

[ شنبه 18 آبان 1392برچسب:, ] [ 17:54 ] [ محیا ] [ ]

فرشته مهربان

ای فرشته ی مهربان!صدایت میکنم به امید یک نگهبان...

میخواهم بنشینم و بر روز های غمناک محرم،گریه کنم...

بیاد مظلومیت و عبودیت...

بیاد خستگی و "تشنگی"

فرشته ی مهربان!صدایت میکنم به امید مرهمی که زخم کهنه ی دل را 

دوباره "تازه" کند...

صدایت میکنم...به امید چشمانی که اشک را،زمزمه کند...

صدایت میکنم...به امید طفل شیرخواری که درد تشنگی را به هیچ 

قطره آبی نفروشد...

میشنوم... صدای آه یک "مادر" را...

که آهسته کودک خود را فریاد میزند...<بیاد کربلا>   ""محرم تسلیت""

 

 

[ جمعه 17 آبان 1392برچسب:, ] [ 11:13 ] [ محیا ] [ ]

کاش میدانستی...

کاش میدانستی،تشنگی اگر آسان بود

زمان دلتنگی باران،کویر دریایی از اقیانوس میشد...

کاش میدانستی،سکوت جواب ساز نفس هایت بود

که تو آن را شکستی...

کاش میدانستی،ستاره ها،دلشان که میگیرد میدوند به سوی ناکجایی

که تو میبینی و آرزویت بر باد ناکجا میدود و به امید

هیچ،به خود میبالی...

کاش میدانستی،چشمانت شروع حقیقت است اما...

تو با چشمان بسته توبه میکنی...

کاش میدانستی،دلت که تنگ میشود،تنها با او آرامش را

با دلت هم پیمان میکنی...

کاش میدانستی،همیشه بهار نیست که سرسبزی رنگ ها را

میخرد به بهای نگاهی زیبا...

کاش میدانستی،طلوع خورشید در پس بغض نگاهش همچون 

غروب است ولی دلگیر نیست...

کاش میدانستی،شروع قصه ی عشق را به امید نکته ای

به پایان میرسانند:که تو پاک شوی

 

 

 

[ پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:, ] [ 11:13 ] [ محیا ] [ ]

مبارک بادت

ای انسان! مبارک بادت فصلی دیگر از شلوغی

صدایی دیگر از جنگ...

خشمی دیگر از تاریکی...

مبارک بادت این صحنه ی بی دقدقه ی پر تنش...

کاش میدانستی چه میگویم...

میخواهم بنوازم موسیقی دلنواز آرامش را...

افسوس که نت را نمیدانم

[ سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:, ] [ 13:55 ] [ محیا ] [ ]

قایق

طرح طلوعی زیبا،بر صفحه ی قایقم خالیست...

سفر میکنم و به جستوجوی خودم میگردم...

آنقدر باور دارم که اگر طوفان هم به پا شود،ساعت ها

بی هراس شنا میکنم...

خدایا...

مشق عشقی که برایم گذاشته ای را

این بار از حفظ مینویسم اما...

شکایتی دارم.چرا تمام نمیشود؟...

پایان این مشق،همان ابتداست...

باز هم خودم را مرور میکنم

شاید میان این همه خط فاصله،تک نگاهی را جا گذاشته باشم...

 

[ سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:, ] [ 10:13 ] [ محیا ] [ ]

سکوت

پنجره باز است...

سکوت،آرام صدایم میکند...

چه جنجالیست میان واژه ها که کم کم رو به فروغ اند...

میگوید:نمیدانی چه عذابی ست نفس کشیدن در عالم "بی هم نفسی"

و چه صدای محکمیست صدای سکوت...

آهسته و آهسته تر از قبل اوج میگیرد

به دنبال محتوای از دست رفته اش میگردد و محو میشود...

"ای ناپیدا ی خاموش،بشکن شیشه ی تاریک روز را،دیده نمیشوی"

مینویسم اما...دستانم می هراسد از بی فهمی...

کاش آفاق صدای خسته ی صبح را شنیده بود

اکنون بغضش را به امید انعکاس صدای لرزانش فرو خورده

و سکوت...باز همدم تنهاییش شده...

 

[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 11:24 ] [ محیا ] [ ]

بدون پایان

چه سکوتی مرا فرا گرفته که چشمانم،باران را مسخره میکند!

و دستانم،پراکندگی برگ ها را...

دلیل طرح معمای ابرها را نمیدانم

که چگونه دور و نزدیک به هم غرش میکنند!

و چگونه ایستاده حل میشوند...

نامه ای بدون مقدمه مینویسم و آن را خالی از هر نقطه ای میگذارم...

"بدون پایان"

برای دلم...

هنوز هم چشمانم منتظر رنگی از مداد پررنگم مانده...

[ یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, ] [ 10:14 ] [ محیا ] [ ]

فریاد بیصدا...

ای که سر راهت جا مانده ام من بازمانده از تنهایی...

خدای من...

صدایت میکنم...شاید سکوتت را دریابم و بی صدا، فریاد زنم...

فریاد های آهسته ام باد را به زنجیر میکشد...

اما...طوفان می آید...

می خواهم بنشینم و سالها به آسمان خیره شوم...

به امید قطره ای باران...

میگویند:باران در کویر بسیار غریب میبارد...

آخر میدانی؟ آغوشی به روی "سرما" باز نیست!

[ شنبه 4 آبان 1392برچسب:, ] [ 11:6 ] [ محیا ] [ ]