✿ پـنجـــــره ای رو بـــه خــــــدا ✿

عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست پرستش راه تسکینه ؛ پرستیدن تجارت نیست

خـــــدا را از یـــادتـــــــ نــــــــبر

خداوند می فرماید: بنـــده ام را دوستـــــ دارم و یکـــــ دم از او غافل نــــمی شوم

حتی اگـــر او لحظــــه ای بیـــاد من نباشد...

خیره در نگاه تو ماندم شاید به دلم مجال فرود دهی ...

و من در مهربانی امن تو سقوط کنم ...

دلم بغضی میخواهد که پر از حس درهم فــراموشـی باشد...

منهــای دنیـــا ! 

لا تُقنِتوا مِن رَحمَه اَلله " از رحمت خدا نا امید مشو "

دلم بالی میخواهد به بلندی آسمان ...

و به کوتاهی راه رسیدن به تو ...

دلم قلبی میخواهد به وسعت حریم امن کبریایت...

که خدا - خدا گفتنم را فقط تو خریدار باشی

و من در رواق همین گوشه، بنشینم و آرامم تو باشی...

"به قول معروف که میگن: خدایا! تو همان مشترک مورد نظری که همیشه در دسترسی."

< از دل نوشتم... امیدوارم به دل بنشیند >

 

[ سه شنبه 10 دی 1392برچسب:, ] [ 14:2 ] [ محیا ] [ ]

دســـــت بــــــه دامــــــانِ خــــــــدا بــــــاش

روی پرده ی کعبه این آیه حک شده: نَبِئ عِــــــــــــبادِی انِیانَا الغَفُــــــورُ الرّحِـــــــیمُ

< بـندگانم را آگاه کن که من بخـــشنـــده ی مــــــــهربـــــانم >

در طواف قبله ام، هزار بار گفتی: مـــــــن ســــکوت میکنم... هـــر چه می خواهی بگو...

و سکوت کردی... و این... منم... یک بنده ی پُر حرفـــــــ...

غزلِ شروع صحبتم که باز شود، قصیده ای میشود بی وزن !

تکمیل قافیه هایش تویی...

مصراع هایم بی پایانند و پایان بیت هایم، تویی...

جملاتم ناقص اند... مرهم انشایم، تویی...

خــــــدایــــــا! صادقانه... کودکانه... عالمانه... فقیرانه بگویم:

دوســـتت دارمــــــ

 

[ شنبه 7 دی 1392برچسب:, ] [ 10:30 ] [ محیا ] [ ]

هستیَم خــــــــداست...

پنجره ی آیینه ها رو به تو باز است وقتی طلوع مهربانیت بی غروب است...

و سکوت سرد زمستان، نغمه ی آهنگین چهار راه نزدیکِ "من"- "تو"- "تو" و "من" است.

آخر میدانی؟

راه ها ختم میشوند به تو و گرهِ امیدهای بسته به درگاهت در نهایت

نا امیدی، باز میشوند وقتی که زمزمه ی دل ها، تو باشی...

وقتی که موج عصیان دریای قلب، در ساحل آرامشت محو شود، ترس از غرق شدن

هیچ کسی را فرا نمیگیرد...

ای غریق نجات رویاهای سر بسته ی نافرجام قلب ها!

خدای مهربانم!

 

[ شنبه 30 آذر 1392برچسب:, ] [ 18:15 ] [ محیا ] [ ]

✿إِنَّآ أَعْطَیْنَـکَ الکَوْثَرَ✿

چادر خاکی خود را روی ماسه های بی جان کربلایت جا گذاشتم...

و دلم را در آن پوشاندم تا فقط تو آن را ببینی...

چقدر آسان روز رسیدن فرا میرسد...

وقتی که با پای پیاده مسیر راهت طی شود...

هنگامه ی دیدن بین الحرمین، قلبم چه خسته از کار می ایستد...

و آسمان...

آشفتگی ناله های مادرت را در کربلای تشنه، با کلامی از قرآن، سیراب میکند...

وقتی که فقط کوثر، ساقی عاشقانت باشد، دل دیگر چه میخواهد جز تشنگی؟...

اربعین سرور و سالار شهیدان تسلیت...

 

[ پنج شنبه 28 آذر 1392برچسب:, ] [ 11:0 ] [ محیا ] [ ]

خــــــــدایا..."یه دلنوشته ی کوتاه"

ای باران! بس است... دیگر نبار!

بگذار صدای خودم را بشنوم!

و در میان این همه، هم همه، راهم را طولانی نکنم...

و آشوب آسمان را دلیل دلگیری زمین ندانم...

خدایا...

آسودگی خیالم را، دلیل با تو بودنم بدان!

چه عاقبتی دارد این دل، که تسبیح بندگی را میخواند با ساز زیبای مهربانیت...

و چه زیباست، عالم تنهایی... وقتی که فقط تو باشی و من...

خدایا!

چه رازیست در سکوتت...

صدایم را که میشنوی، دلم میخواهد پرحرفی کنم...

 

 

[ سه شنبه 26 آذر 1392برچسب:, ] [ 10:26 ] [ محیا ] [ ]

یا حسین(ع)

سرمه ی راهت را به چشم کشیدیم و در طواف رسیدن به تو، خدایی شدیم...

معنی عشق را نمیدانستیم و با شناختنت؛ عاشق شدیم...

چه رازی در استواری سرو خمیده جا مانده، که بی حسابمان می کند از هر فکری؟...

و چه سوزی در ذکر نامت نهفته، که بی قرار عطرت میشویم ای دلتنگ غریب...

فرشته ها، فرش میکنند کوچه ها را، بس که راه رسیدن به تو، راهبندان است...

و نام تو برچسب میشود بر بالای هر دفتر انشایی، هر جا که سخن از "لاله" باشد...

راه نزدیکت غبطه ی کعبه میشود و دیدن روی زیبایت مارا، مکه نرفته، حاجی میکند...

ای ابر! این بار هم بغض گلویت را نشکن!

بگذار تشنه به کربلای دل برسیم...

"اربعین آقا امام حسین(ع) تسلیت"

 

 

[ شنبه 23 آذر 1392برچسب:, ] [ 10:47 ] [ محیا ] [ ]

به زمین برگرد...

فرشته ی کاغذی من! حجم باد، سنگین است... به دیوار تکیه بده!

رویاهایم را با خودت ببر... به آسمان... به دریا...

اشک هایم، بدرقه ی راهت...

و سکوت سنگین سقف، اوج مقصد درماندگی تو...

سلام ثابت دقیقه ها، ساز نا آرامی قلبت...

و تکرار مدام بیهودگی، خط برگشت راه نزدیکت...

دوستان خوبم، راستش حال خوبی ندارم چون...

یه مریض دارم که حالش خوب نیست.

لطفا واسش دعا کنید... دعای جمع قبوله. دعای قلب پاک قبوله...

 

[ پنج شنبه 21 آذر 1392برچسب:, ] [ 10:23 ] [ محیا ] [ ]

به انتظار نشسته ایم، بیا آقا...

فردایمان به امید آمدنت دلخوش است...

و امروزمان به حسرت دیدارت در گوشه ای نشسته...

چشمانمان، سوگوار اشک های آسمان است...

می دانی؟ "هر جمعه میبارد..."

همچون کودکی که توان حرف زدن ندارد...

و مثل تنهایی که می نالد از سوز بی هم نفسی...

گواه تنهایی شب را با آینه تضمین میکنم...

تا تاریکی مطلقش به نیم سویی انعکاس، روشن شود...

همچون دلی که به انتظار نشسته "تاریک و گاه و بی گاه روشن"...

گاه می تپد و گاه خاموش... مگر صدای رد پایت را بشنود و آرام گیرد...

 

 

[ سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, ] [ 10:4 ] [ محیا ] [ ]

یک استکان چای(داستان کوتاه)

سوز سرما، امانش را بریده بود...

پیر مرد بیابان نشین خمیده، آرام از جایش بلند شد.

دستان خشکیده از فرط خستگی را بالا برد... رو به آسمان

تشنه بود و گرسنه...

از خدا جز صبر، هیچ طلب نکرد...

هوا گرگ و میش بود و وقت افطار... نزدیک...

چه عالمی دارد، افطار با اشک...

و چه رازی نهفته در هم صدا بودن یک نوای آرام با باد...

چراغ های آسمان دیگر رو به خاموشی بود...

و پیر مرد از زمین اخراج شده بود...

باید آن روز را در آسمان افطار میکرد...

با یک استکان چای گرم.

 

[ جمعه 15 آذر 1392برچسب:, ] [ 11:1 ] [ محیا ] [ ]

فصل درو...

تبسم...

واژه ای کوتاه از احوال آن تکه سفالی است که قلب میخوانیمش...

 دسته های گل را به نشان دمی سرزندگی میچینم!

آخر میدانی؟ فصل، فصل درو ست...

فصل عبور از دوراهی.

عبور از گل های پیچکی، که با هم قهر اند...

اما... 

میخندند...به پهنای یک کوه که عمود ایستاده...

شاید هم به سوز صدای تپش ساعتها...دقیقه ها...

یا حتی به کوتاهی پلکان زندگی!

شاید... باید نشست و فردا را تجسم کرد...

یا ایستاد و نظر به بلندای آسمان انداخت...

و به کوچکی خود پی برد...

انتهای بیراهه در ماندگیست...

راه راست را انتخاب کن.

 

[ چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:, ] [ 11:34 ] [ محیا ] [ ]